رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ⁹²❀
ویو ا/ت✿
لباسامو عوض کردم اریشمو پاک کردم زدم بیرون فقط خدا دا میکردم برسم عمارت و استراحت کنم... ولی کیونگو مامان بزرگش تا منو نکشن دست ور نمیدارن..... اینکه جونگ سو اومد نزدیکم...
جونگ سو: خوبی ا/ت؟! میخوای بریم بیمارستان؟!
ا/ت: نه نه خوبمـ....
جونگ سو: ولی من اینطور فکر نمیکنم...
ا/ت: نه اوکی میشم
جونگ سو: ابجی میدونی خیلی دوست دارم... نمیخوان چیزیت بشه...
ا/ت: منم همینطور جونگ سو تو نگران نباشـ..
جونگ سو لبخندی بهم زد و از کمپانی خارج شدیم... دیدم کلی خبر نگار و اینا جلو در کمپانین و همش عکس میگرن... کلا دورو ور منو جونگ سو بودن... جونگ سو همشونو ازم دور کرد و درو باز کردو منم نشستم تو ماشین باز دوباره بعد نشستن دستمو گذاشتم رو سرم... چون واقعا سرم درد میکرد...
خبر نگار: شما دوتا باهم رابطه دارید؟!
وهمچنان عکس...
جونگ سو: خیر... برادرش هستم...
و هی دوباره عکس میگرفتن تا اینکه جونگ سو خودشو بزور از شرشون خلاص کرد و درو باز کردو وارد ماشین شد... جونگ سو سرشو بر گردوند و متو با لبخندی نگاه کرد...
جونگ سو: هی ا/ت بدجور مشهور شدیااا!!!
ا/ت: اره راستش خودم فکرشو نمیکردم... ولی الان تو این شرایط زیاد برام مهم نیست...
جونگ سو: اوم... اره راست میگی...
خلاصه جونگ سو ماشینشو به حرکت دراورد و توراه بودیم... نمیدونم چرا همش میخوام بخوابم انگاری همش میخوام بیهوش بشم.. سرمو گذاشتم رو شیشه و کلا تا عمارت خوابیدم
(دیگه ا/ت خوابیده بقیشو از زبون خودم براتون مینویسم🦥🌠🫧)
ا/ت کلا تا عمارت خوابید تا اینکه به عمارت میرسن... ا/ت از بس بامزه خوابیده بود که جونگ سو دلش نمیاد بیدارش کنه و از ماشین پیاده میشه و در ا/ت رو باز میکنه و براید استایل بغلش میکنه... و از اونجایی که با دستاش ا/ترو گرفته پس با پاش درومیزنه.. تا اینکه نونا درو باز میکنه... نونا ا/ترو عین بیهوشا میبینه پس میترسه و با تعجب و ترس میگه...
نونا: ج.. جونگ سو... ا/ت حالش خوبه؟!
جونگ سو: اره عزیزم... فقط خوابش برده... اصن حالش خوب نبود بخاطر همین زود از کمپانی اومدیم...
نونا: اها... باشه ببرش بزارش رو تختش بزار منم باهات بیام اروم لباساشو عوض کنم!!!
جونگ سو از در عمارت وارد میشه نونا هم درو میبنده...تا اینکه کیونگ که از پله ها در حال پایین اومدنه میبینتشون....
کیونگ: به به... جونگ سو... نونا... با تمام این همه هرزه گی جونگ سو با زکنارشی... داره جلو چشت بهت داره خیانت میکنه...(پوز خند)
جونگ سو: بسه دیگه حدتو بدون... ا/ت حالش بد شده... به خاطر همین کمکش کردم...
✪🤍B𞀓l̾aͣcͨk̾ aͣn̾dͩ w𞀞hͪiͥtͭeͤ l̾oͦv̾eͤ 🖤✪
ویو ا/ت✿
لباسامو عوض کردم اریشمو پاک کردم زدم بیرون فقط خدا دا میکردم برسم عمارت و استراحت کنم... ولی کیونگو مامان بزرگش تا منو نکشن دست ور نمیدارن..... اینکه جونگ سو اومد نزدیکم...
جونگ سو: خوبی ا/ت؟! میخوای بریم بیمارستان؟!
ا/ت: نه نه خوبمـ....
جونگ سو: ولی من اینطور فکر نمیکنم...
ا/ت: نه اوکی میشم
جونگ سو: ابجی میدونی خیلی دوست دارم... نمیخوان چیزیت بشه...
ا/ت: منم همینطور جونگ سو تو نگران نباشـ..
جونگ سو لبخندی بهم زد و از کمپانی خارج شدیم... دیدم کلی خبر نگار و اینا جلو در کمپانین و همش عکس میگرن... کلا دورو ور منو جونگ سو بودن... جونگ سو همشونو ازم دور کرد و درو باز کردو منم نشستم تو ماشین باز دوباره بعد نشستن دستمو گذاشتم رو سرم... چون واقعا سرم درد میکرد...
خبر نگار: شما دوتا باهم رابطه دارید؟!
وهمچنان عکس...
جونگ سو: خیر... برادرش هستم...
و هی دوباره عکس میگرفتن تا اینکه جونگ سو خودشو بزور از شرشون خلاص کرد و درو باز کردو وارد ماشین شد... جونگ سو سرشو بر گردوند و متو با لبخندی نگاه کرد...
جونگ سو: هی ا/ت بدجور مشهور شدیااا!!!
ا/ت: اره راستش خودم فکرشو نمیکردم... ولی الان تو این شرایط زیاد برام مهم نیست...
جونگ سو: اوم... اره راست میگی...
خلاصه جونگ سو ماشینشو به حرکت دراورد و توراه بودیم... نمیدونم چرا همش میخوام بخوابم انگاری همش میخوام بیهوش بشم.. سرمو گذاشتم رو شیشه و کلا تا عمارت خوابیدم
(دیگه ا/ت خوابیده بقیشو از زبون خودم براتون مینویسم🦥🌠🫧)
ا/ت کلا تا عمارت خوابید تا اینکه به عمارت میرسن... ا/ت از بس بامزه خوابیده بود که جونگ سو دلش نمیاد بیدارش کنه و از ماشین پیاده میشه و در ا/ت رو باز میکنه و براید استایل بغلش میکنه... و از اونجایی که با دستاش ا/ترو گرفته پس با پاش درومیزنه.. تا اینکه نونا درو باز میکنه... نونا ا/ترو عین بیهوشا میبینه پس میترسه و با تعجب و ترس میگه...
نونا: ج.. جونگ سو... ا/ت حالش خوبه؟!
جونگ سو: اره عزیزم... فقط خوابش برده... اصن حالش خوب نبود بخاطر همین زود از کمپانی اومدیم...
نونا: اها... باشه ببرش بزارش رو تختش بزار منم باهات بیام اروم لباساشو عوض کنم!!!
جونگ سو از در عمارت وارد میشه نونا هم درو میبنده...تا اینکه کیونگ که از پله ها در حال پایین اومدنه میبینتشون....
کیونگ: به به... جونگ سو... نونا... با تمام این همه هرزه گی جونگ سو با زکنارشی... داره جلو چشت بهت داره خیانت میکنه...(پوز خند)
جونگ سو: بسه دیگه حدتو بدون... ا/ت حالش بد شده... به خاطر همین کمکش کردم...
✪🤍B𞀓l̾aͣcͨk̾ aͣn̾dͩ w𞀞hͪiͥtͭeͤ l̾oͦv̾eͤ 🖤✪
۱۱.۶k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.